برای اسماعیل خویی

هنوز
در فکر آن کلاغم در دره های یوش:

با قیچی سیاهش
بر زردی برشته ی گندمزار
با خش خشی مضاعف
از آسمان کاغذی مات
قوسی برید کج،
و رو به کوه نزدیک
با غار غار خشک گلویش
چیزی گفت
که کوه ها
بی حوصله
در زل آفتاب
تا دیرگاهی آن را
با حیرت
در کله های سنگی شان
تکرار می کردند.



گاهی سوآل می کنم از خود که
یک کلاغ
با آن حضور قاطع بی تخفیف
وقتی
صلات ظهر
با رنگ سوگوار مصرش
بر زردی برشته ی گندمزاری بال می کشد
تا از فراز چند سپیدار بگذرد،
با آن خروش و خشم
چه دارد بگوید
با کوه های پیر
کاین عابدان خسته ی خواب آلود
در نیمروز تابستانی
تا دیرگاهی آن را با هم
تکرار کنند؟

شهریور ۱۳۵۴

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو